صدایم در گلو حبس شد، آنجا که باید اسمت را فریاد میزدم. آنجا که باید نامت روی لبهایم مینشست و تو سر برمیگرداندی به سمتم. من ترسیده بودم، هراس داشتم از لحظهای که نام تو سکوت فضا را بشکند. اینک اما منِ وادار شده به سکوت، به صدای تو محتاجم. که نامم را از دهان تو بشنوم و نفهمم چگونه به سویت پرواز کنم. ندانم پس از آن زمان چگونه خواهد گذشت. من محتاجم و مگر خدا نگاهی به قلب خستهام بیندازد.